Friday, September 25, 2015

عهد ابراهیم


و ابراهیم در نیمه شبی بیدار گردید و به تنها فرزندش، اسحاق، بگفت: رویایی دیده ام که در آن ندایِ خدای را بشنیده ام که باید تنها فرزندم را برایش قربانی کنم. پسر، شلوارتو پات کن که بریم. اسحاق بر خود لرزید و بگفت: چی میگی تو؟ وقتی اینو گفت، تو چی گفتی؟
ابراهیم فرمود: چی بگم؟ وقتی خودم فقط با لباس زیر شلواری، اونم توی ساعت دو صبح دارم با خدای خالق هستی حرف می زنم، چی می تونم بگم؟
اسحاق به پدر گفت: اون گفته چرا می خواد منو قربونی کنه؟
ابراهیم پاسخ داد: آن که ایمان دارد و وفادار است را سوال روا نیست. حالا بدو بریم، چون من فردا کار دارم.
و سارا، همسر ابراهیم، که از این آزمون دشوار، که سبب رَنجَش بود، مطلع گردید، گفت: از کجا میدونی اون یارو خودِ خدا بوده؟ یا مثلا دوستش نبوده؟ مثلا یه دوستی که شوخی های این طوری دوست داره. خود خدا هم از این شوخی های خرکی زیاد می کنه. حالا اگه این شوخی های خدا دست دشمنش بیفته، امثال ماها باید تاوونش رو بدیم؟!
ابراهیم پاسخ داد: نه، خودِ خدا بود؛ یک صدای رسا و عمیق و درست تنظیم شده بود. هیچ کس نمی تونه تو صحرا چنین صدای تنظیم و درستی رو سر صحنه تولید کنه.
سارا گفت: حالا واقعا می خوای چنین کار احمقانه ای بکنی؟
ابراهیم گفت: راستشو بخوای آره! چون میخوام کلام خدا رو به زیر سوال ببرم و نشون بدم یکی از احمقانه ترین کارایی که میشه کرد، همون کاریه که خدا گفته انجامش بدین؛ مخصوصا با وضعیت اقتصادی این منطقه ای که ما داریم.
ابراهیم اسحاق را به قربانگاه برد، اما در آخرین لحظه خداوند دستش را گرفت و  بگفت: چگونه توانستی چنین کنی؟
ابراهیم گفت: اما خودت اینو خواستی...
خداوند گفت: حال من چنین اراده کرده باشم. هرکسی که کار احمقانه ای را ز تو طلب نموده باید انجام دهی؟
ابراهیم گفت: نه والله... نه!
خداوند گفت: من به مزاح امر کردم که تو اسحاق را قربانی کنی و تو در این کار لحظه ای درنگ نکردی.
ابراهیم در برابر خالق هستی به زانو افتاد و گفت: آخه اصلا تو فکرم نبود که داری شوخی میکنی!
خداوند گفت: از مزاح که بگذریم، واقعا نمی توانم این کار تو را باور کنم.
ابراهیم گفت: آیا این ثابت نمی کند که من عاشقت هستم و برای تو هرکاری میکنم؟
و پروردگار بفرمود: "این به ثبوت می رساند که بعضی انسانها حاضرند هرکاری را برای صدایی خوش و زیبا انجام دهند و اصلا هم مهم نیست که نیت آن صدا چه باشد!"
خداوند به ابراهیم رخصت داد و دگر روز، باری دیگر به دیدارش رفت...



"بخش دوم از طومارها"


وودی الن